من کشته روی یار خویشم


در مانده روزگار خویشم

زین غم که به کس نمی توان گفت


شبهاست که غمگسار خویشم

در خون خود ار نباشمت یار


پس یار تویی که یار خویشم

ساقی، بده آن قدح مرا، زانک


من سوخته خمار خویشم

یاران چو قرار و صبر جویند


از من نه که برقرار خویشم

ای ناصح من که می دهی پند


می گوی که من به کار خویشم

گویند که، خسروا، چه نالی؟


من فاخته بهار خویشم